پیرمرد نجار خندید و گفت:«دوست دارم بمانم،اما باید بروم و پل های زیاد دیگری بسازم.» منبع:yademanba6.blogfa.com
سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 4:56 عصر
در یکی از روستاهای مکزیک دو برادر به اسامی "سانچز" و "دارچو" زندگی می کردند که
خانه
هایشان در دو طرف یک رودخانه ی کم عمق بود،یعنی در یک سوی رود "سانچز" و زن و
فرزندانش ساکن بودندو "دارچو" و خانواده اش نیز آن سوی رودخانه زندگی می کردند و خیلی
هم با یکدیگر صمیمی بودند و ... تا اینکه پس از سالها براثر اتفاقی کوچک و ناچیز بین دو برادر
اختلاف افتاد و باهم قهر کردند.فردای ان روز "سانچز" که برادر بزرگتر بود،با دیدن یک نجار دوره
گرد فکری به سرش زد و نجار را صدا کرد و گفت:«خانه ی آن سوی رودخانه مال برادر من است
که
دیروز با او قهر کرده ام،لطفا جلوی رودخانه یک دیوار چوبی بساز تا دیگر برادرم را نبینم... تا من
از
شهر برمی گردم کار دیوار را تمام کن.»
پیرمرد نجار قول داد کار را تمام کند،"سانچز" به شهر رفت و وقتی برگشت در کمال تعجب دید که
نجار دوره گرد به جای دیوار یک پل روی رودخانه نصب کرده! با عصبانیت او را صدا کرد و خواست
دعوایش کند که در این لحظه "دارچو" از روی پل به این سو آمد و برادرش را در آغوش گرفت و
گفت:«برادر بزرگ تو درس خوبی به من دادی. لطفا مرا ببخش!»
"سانچز" با دیدن برادرش خوشحال شد و واو را فرستاد تا با زن و فرزندانش به خانه ی او بیایند و
سپس با سرعت خود را به نجار رساند و عذرخواهی کرد و گفت:«پیرمرد لطفا مرا ببخش و امشب
را پیش ما بمان.»
نوشته شده توسط دریا | نظرات دیگران [ نظر]