نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و
اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا
شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
خیلی خسته ام و تنها . مرا با خود ببر .دیگر تحمل این همه تنهایی نکبت را نداریم .
وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،
وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم...
وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...
و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند...
وقتی تمام عالم راقفس می بینم...
بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...
با دختر نازم دیروز خاله ایلانا اینا رو که دو روزه اومده بودن اینجا بدرقشون کردیم البته ابجی فرنوشم با اونا رفت وبعداز رفتنشون فریماه رو هم اوردیم خونمون وتا عصر با هم بازی کردن که فریماه بهم گفت خاله النا وقتی نفس میکشه دستشو رو دنده هاش میذاره ومیگه درد میکنه من حدس زدم که النابدنش از سرما خشک شده اخه شبا اصلا پتو نمیکشه وهروقت روش پتو میکشم نصف شبم باشه پتو رو از روش بر میداره خلاصه شبم بامن نیومد بریم عروسی عموی سحر وگفت میرم پیش عزیز بمونم منم مجبورا تنها رفتم .شب که امدیم خونه حال نداشت تب کرد وچند ساعت ماساژژ دادم وبهش شربت دادم ولی صبحم که بیدار شد باز گریه کرد وحال نداشت با باباش رفتیم دکتر وبه النا جونم امپول زدند اونم با چه وضعی اخه نمیداشت هر چند بچه تر که بود بدون اذیت امپولشم میزد ولی امروز با چه گریه وجیغی امپول زد خدا رو شکر الان بهتره ولی شب حسابی مارو ترسوند گفتیم خدایی نکرده مشکل دیگه ای نباشه که خدارو شکر چیزی نبود
درد وبلات به جونم نبینم مریض بشی . ......
یه نکته هست که میگه: